|
برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : نگین بانو
من هیچ وقت گریه نمی کردم چون اگر اشک می ریختم
آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد
ایران،زمین می خورد.اما تو مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم:
حدود 9ماه بود تحت فشار بودیم،بدون غذا،بدون لباس.
از قرارگاه آمدم بیرون،چشمم به یک زن افتاد با یک بچه در بغلش.
دیدم که بچه از بغل مادرش آمد پایین و چهار دست و پا رفت به طرف بوته ی علف.
علف را از ریشه در آورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه ها را خوردن.
با خودم گفتم الان مادر آن بچه به من فحش میدهد و میگوید:
لعنت به ستار خان که ما را به این روز انداخته!
اما،مادر کودک به طرفش آمد و بچه اش را بغل کرد و گفت:
عیبی ندارد فرزندم...خاک می خوریم اما خاک نمی دهیم.
آنجا بود که اشکم سرا زیر شد. نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |